نميدانم اين نوشته را مي خوانی اصلاً يا نه، نميدانم اصلاً مرا به خاطر داری يا نه، امّا ميدانم که روزگاری سخت را سپری ميکنی
نميدانم خاطرت هست گذشته ها را يا نه، در اصفهان، در مدرسه دانشگاه، خانم دادخواه را به خاطر داری دوست من؟ کلاس دوم دبستان
يادت هست کنار هم مينشستيم در رديف آخر؟
نميدانم خاطرت هست يا نه
شايد خاطرت نباشد، پس از اين همه سال تنها دوستانی در ياد آدم می مانند که ارزش ماندگاری داشته باشند
من نميدانم ارزش اين ماندگاری را داشته ام يا نه
امّا تو، تو داشتی، تو در خاطر نه تنها من، بلکه در خاطر تمامی ما دانش آموزان دوم ياسر مانده اي
دوست خوبی بودی برايم، از نزديک ترين دوستانم، آه يادش گرامی، دوران کودکی
چه زود از دست شد، چه زود تلف شد، چه زود گذشت
درست در خاطرم نيست تا کی با ما بودی، ميدانم تا هنگامی بود که پدر گراميت نماينده مجلس شد، و به ناچار به تهران رفتيد
سال 78، 79 بود که رفتی، در دوران راهنمايی
آدم ميباس آدم باشد!! يادت هست اين جمله را؟ مدير مدرسه، جناب محمودی با آن لهجه شيوای اصفهانی اش
شنيده ام تحت فشاری، در کوچه و خيابان، حتی شنيده ام در دانشگاه هم دست از سرت بر نميدارند امين جان
خاطرم هست مهدی را، برادر نازنينت
هرچند کوچک بوديم، اما به خاطر دارم از قديم ها دستی به قلم ميبرد و امکان نداشت بحثی باشد و جای او در ميان جمع خالی
خاطرم هست که در شلوغی های دانشگاه تهران هم دستگير شد
و ميدانم چه لحظات سختی برای تو و خانواده ارجمندت گذشت
اما ايستاديد و ايستاديد و ايستاديد
امين عزيز، ميدانم سخت در تنگنايی، و ميدانم مقاوم تر از هميشه ايستاده اي چرا که سختی ها انسانها را آب ديده ميکنند، مرد ميکنند،استوار ميسازند
يقين بدان برادر عزيزت به زودی به آغوش گرم خانواده باز خواهد گشت
دوست عزيز قديمی من، مقاومتت را می ستايم و ارج مينهم
و ميدانم و يقين دارم چرخ جهان و روزگار بر مرادمان خواهد گشت
شايد نه امروز، نه فردا، اما نزديک است، باطل رفتنی است و آنچه ميماند حق است و راستی
امين عزيز، دوست من، اين نامه نوشتم تا بگويمت که من، ما همه دوستان قديمی ات، و همه مردم سبز انديش ايران در کنارت هستيم
هرچند ميدانم هيچ یک نخواهيم توانست جای خالی مهدی را برايت پر کنيم، اما قول ميدهیم تا جايی که ميتوانيم تلاش کنيم
و مهدی به زودی باز خواهد گشت
اندکی صبر سحر نزديک است دوست نازنين من
اندکی صبر سحر نزديک است