Monday, September 28, 2009

تجمعی دیگر در دانشگاه تهران:ساعت 10 صبح، سه شنبه، 7 مهر

در دانشگاه تهران ساعت هنوز به يك ظهر نرسيده بود كه اين تجمع تمام شد اما مهمترين خبر اين تجمع آخرين بخش تجمع بود. منتقدين دولت و حاميان جنبش سبز با خود قرار گذاشتند ساعت 10 صبح امروز دوباره در اين محل حضور يابند. چرا؟ چون تولد موسوی7 مهر است. امروز احمدی نژاد و گروهش چه خواهند کرد؟

منبع: http://www.roozonline.com/persian/news/newsitem/article////107/-5cd8d7918f.html

Sunday, September 27, 2009

تولدتان مبارک مبارزان راه آزادی

تولد ۳ تن...

جالبه که هر سه با فاصلهٔ ۷ روز به دنیا اومدن

۷ مهر - میرحسین موسوی
۱۴ مهر - مهدی کروبی
۲۱ مهر - سید محمد خاتمی

عدد ۷، عدد مقدس ۷Laughing

و در این اعداد نشانه هاست برای آنان که اهل تفکرند Laughing

اما از شوخی‌ و خرفات که بگذریم به یک جملهٔ ساده میرسیم:

"تولدتان مبارک مبارزان راه آزادی"

Thursday, September 24, 2009

باهم دربی تاریخی را سبز میکنیم

تنها 1 هفته دیگر باقیست!

تاریخ برگزاری: 10/7/88
ساعت برگزاری: 14:00
محل برگزاری: ورزشگاه آزادی

باز هم کودتاچیان را مجبور خواهیم کرد بازی را با تاخیر و سیاه سفید پخش کنند



برای آنان که شاید تجسمی از پر بودن سالن سازمان ملل ندارند





شما چه نتیجه ای میگیرید؟

و ا.ن ای که هرجا میرود با صندلی های خالی مواجه می شود

چه تهران


چه نیویورک

Tuesday, September 22, 2009

!چشم بند

نیک آهنگ جان، آیا هنوز هم به این کارتونت اعتقاد داری؟

Monday, September 21, 2009

استان جدید ایران!

:به عکس زیر دقت کرده و به سوال پاسخ دهید


به نظر شما منظور این شخص کدام استان کشور است؟



نوشته ای برای محمّدامين شيرزاد

نميدانم اين نوشته را مي خوانی اصلاً يا نه، نميدانم اصلاً مرا به خاطر داری يا نه، امّا ميدانم که روزگاری سخت را سپری ميکنی

نميدانم خاطرت هست گذشته ها را يا نه، در اصفهان، در مدرسه دانشگاه، خانم دادخواه را به خاطر داری دوست من؟ کلاس دوم دبستان

يادت هست کنار هم مينشستيم در رديف آخر؟

نميدانم خاطرت هست يا نه

شايد خاطرت نباشد، پس از اين همه سال تنها دوستانی در ياد آدم می مانند که ارزش ماندگاری داشته باشند

من نميدانم ارزش اين ماندگاری را داشته ام يا نه

امّا تو، تو داشتی، تو در خاطر نه تنها من، بلکه در خاطر تمامی ما دانش آموزان دوم ياسر مانده اي

دوست خوبی بودی برايم، از نزديک ترين دوستانم، آه يادش گرامی، دوران کودکی

چه زود از دست شد، چه زود تلف شد، چه زود گذشت

درست در خاطرم نيست تا کی با ما بودی، ميدانم تا هنگامی بود که پدر گراميت نماينده مجلس شد، و به ناچار به تهران رفتيد

سال 78، 79 بود که رفتی، در دوران راهنمايی

آدم ميباس آدم باشد!! يادت هست اين جمله را؟ مدير مدرسه، جناب محمودی با آن لهجه شيوای اصفهانی اش

شنيده ام تحت فشاری، در کوچه و خيابان، حتی شنيده ام در دانشگاه هم دست از سرت بر نميدارند امين جان

خاطرم هست مهدی را، برادر نازنينت

هرچند کوچک بوديم، اما به خاطر دارم از قديم ها دستی به قلم ميبرد و امکان نداشت بحثی باشد و جای او در ميان جمع خالی

خاطرم هست که در شلوغی های دانشگاه تهران هم دستگير شد

و ميدانم چه لحظات سختی برای تو و خانواده ارجمندت گذشت

اما ايستاديد و ايستاديد و ايستاديد

امين عزيز، ميدانم سخت در تنگنايی، و ميدانم مقاوم تر از هميشه ايستاده اي چرا که سختی ها انسانها را آب ديده ميکنند، مرد ميکنند،استوار ميسازند

يقين بدان برادر عزيزت به زودی به آغوش گرم خانواده باز خواهد گشت

دوست عزيز قديمی من، مقاومتت را می ستايم و ارج مينهم

و ميدانم و يقين دارم چرخ جهان و روزگار بر مرادمان خواهد گشت

شايد نه امروز، نه فردا، اما نزديک است، باطل رفتنی است و آنچه ميماند حق است و راستی

امين عزيز، دوست من، اين نامه نوشتم تا بگويمت که من، ما همه دوستان قديمی ات، و همه مردم سبز انديش ايران در کنارت هستيم

هرچند ميدانم هيچ یک نخواهيم توانست جای خالی مهدی را برايت پر کنيم، اما قول ميدهیم تا جايی که ميتوانيم تلاش کنيم
و مهدی به زودی باز خواهد گشت

اندکی صبر سحر نزديک است دوست نازنين من

اندکی صبر سحر نزديک است

Saturday, September 19, 2009

و هنگامی که موضوع ایران از اوباما هم در سی.ان.ان پیشی میگیرد

سایت استقلال و عکسهای مربوط به بازی استقلال و استیل آذین

خیلی‌ جالبه که سایت استقلال با وجود گذشته بیش از ۱۲ ساعت از بازی‌ هنوز عکسهای مربوط به بازی استقلال و استیل آذین رو در سایتش نزده

این در حالی‌ اتفاق میافته که عکسهای بقیهٔ بازیها به همراه ویدئو گلهاش تا ساعتی‌ پس از هر بازی‌ همیشه در سایت آمادهٔ استفاده بود

عاقلان دانند که چی‌ داره پشت پردهٔ این تاخیر میگذرد

http://fcesteghlal.ir/PictureGalery.aspx

Wednesday, September 16, 2009

ا.ن. و واردات بنزین از ونزوئلا

در روايت است شخصی به اتوبوسی خالی سوار شد، به محض سوار شدن ميله اي را دو دستی گرفت
راننده کنجکاو شد ببيند موضوع از چه قرار است، پس پرسيد: با اين همه صندلی خالی چرا به ميله تکيه زده اي؟
شخص پاسخ داد: تا نيم ساعت ديگر همين هم نصيبم نخواهد شد

به قضيه واردات بنزين از ونزولا توجه کرده ايد؟
روايت همين شخص است

از ا.ن. پرسيدند چرا از ونزولا بنزين با قيمت 1.5 برابر وارد ميکنی؟
ا.ن. در جواب گفت: تا سال ديگر که تحريم بنزين شويم همين هم نصيبمان نخواهد شد

Sunday, September 13, 2009

گزارش مستند ابراهیم شریفی، شاهد کروبی در باره تجاوز جنسی در زندان

رضا علامه زاده:
بازم می‌خوام از مساله ای‌ که این روزها ذهن مردم ایران رو به شدت مشغول کرده و ناباورانه ذهن جهانیان رو به خودش جلب کرده، که چطور در رژیمی که ادعای الهی بودن داره چنین حوادثی مثل تجاوز در زندانهایش میتونه اتفاق بیفته حرف بزنم.

ابراهیم شریفی:
اونروز آقای قدرت علیخانی اومده بود دفتر آقای کروبی،حاج اقا یکمی کارشون طول کشید،من اومدم از دفتر که برم یه کاری انجام بدم، سر خیابون ۱۸م یک پژو منو سوار کرد به این بهونه که من آشنای پدرتم، من یخورده بو بردم که این ممکن مشکل داشته باشه، اما اینقدر قیافه ی این شخص موقر بود که من دیگه شک نکردم، و حرفی‌ زد راجع به پدرم که من به ایشون اعتماد کردم. توی انتهای داراباد نرسیده به کوه داراباد برگشت و به من گفت که ما اگر که تو چیزی به این کمیته مجلس بگی‌ خانوادت رو توی یه تصادف ساختگی از بین می‌بریم، و میدونی که اینکارو می‌کنیم، من همون روز، نه به خاطر جونم، که قبلش من وصیت نامم رو نوشته بودم و یه نامه نوشته بودم به آقای کروبی داده بودم که اگه بلایی سر من اومد با فیلمهای من هر کاری که صحیح میدونن انجام بدن، ولی‌ من میترسیدم بلایی سر خانوادم بیاد و نمیتونستم با جون اونا بازی‌ کنم، بخاطر همین همون روز من مخفی‌ شدم و تا الانم مخفیم.

رضا علامه زاده:
جمعه ۲۱ آگوست، یعنی‌ چیزی نزدیک به ۳ ۴ هفته پیش ایمیلی‌ دریافت کردم از این جوان از ایران که از من خواسته بود بهش سریعاً پاسخ بدم که در خطره، اینجوری نوشته: من در ایرانم، شرایط در ایران سخت است، بشدت تحت فشارم، لطفا از این نامه فعلا با کسی‌ صحبت نکنید، او البته الان به من اجازه داده و حتی از من خواست که در مورد نامه اش حرف بزنم و از من خواست فیلمی رو که با تلفنش گرفته و برای من ساعتی‌ پیش فرستاده رو منتشر کنم.

ابراهیم شریفی:
همانطور که میدونی امروز نامه‌ای منتشر شد از طرف کمیتهٔ سه نفری که قوه قضایی مسوول رسیدگی به پرونده بچه هایی شد که بهشون تجاوز شده، توی این پرونده و این مقاله چیزی که نوشته بود این بود که من یه فرد کذاب هستم و دروغ گو هستم و آقای داوری منو وادار کرده که این کارو بکنم و آقای کروبی کار کاملا سیاسی کرده، این درست نیست، و نوشته من به خاطره همین مخفی‌ شدم، مخفی‌ شدن من به خاطره این نبود، اولا به خاطره رفتار بسیار بد آقای قاضی مقدمی بود که زمانی‌ به من قول شرف داد که هیچوقت راجع به این موضوع با کسی‌ صحبت نکنه اما توی راه به اون مامورا گفته بود، بعد که مامورا عوض شدن و قرار بود نامه مهر و موم شده بده مامور نامه‌ رو باز کرد، مامور راجع به این موضوع صحبت کرد، همچنین افرادی به منزل پدر من رفتن، پدر منو ناراحت کردن، و خونواده منو ناراحت کردن در حالی‌ که قول شرف داده بودن اینکارو نکنن.

رضا علامه زاده:
نوشته که سلام جناب علامه زاده، ببین برادر من شما یه چیزی میگی‌ که خودت حسش نکردی، بنده خودم مورد تجاوز قرار گرفتم، به آقای کروبی گفتم، و ایشان هم خدا وکیلی سنگ تمام گذاشت، اما حالا افتادم دست قاضی های مرتضوی، دارن به سمتی‌ هدایت می‌کنن که من از کروبی پول گرفتم تا پدرم را در آورند، دیروز ۱۱ ساعت بازجویی میکردنم، شما بگو جای من بودی چه میکردی؟
نوشتم ماجرای تجاوز و دیدار با آقای کروبی چه بود؟ و حالا چه دارد بر شما می‌گذرد؟ به من اعتماد کنید و تا وقتی‌ که خودتان اجازه ندهید رازتان را فاش نخواهم کرد، و آن وقت اصلی‌‌ترین نامهٔ این جوان، ابراهیم شریفی، از ایران به دستم رسید که ماجرای تکان دهندهٔ تجاوز در زندانهای امروز جمهوری اسلامی ایران را برایم بازگو کرد، چیزی که تا الان جایی منتشر نشده حتی در نامهای آقای کروبی چرا که این نامه مستقیماً به من نوشته شده. قسمت‌هایی از اون رو براتون میخونم:

نمیدانام از کجا شروع کنم اما در زندگیم از هیچی‌ چیز به اندازهٔ حماقت نفرت نداشتم و ندارم. در انتخابات ۸۸ امیدی در دلم زنده شد و با خودم فکر کردم که هر کار بکنم تا احمدی نژاد رئیس جمهور نشود. برایم مهم نبود که موسوی، کروبی یا حتی رضایی رئیس جمهور شوند، مهم این بود که چه کسی‌ نشود. خودم برای خودم ستادی تشکیل دادم و شعارمان "نه به احمدی نژاد" شد، موفق هم بودم. انتخابات برگزار شد و خودم هم ناظر گردشی صندوق‌ها بودم، اما وقتی‌ دیدیم که اتفاقی‌ که نباید می‌افتد افتاد با همه قرار گذاشتیم که بیرون برویم. به ونک رفتیم و در خیابان فاطمی هم باتوم برقی خوردم، یک هفته‌ای گذشت و من هروز به تظاهرات میرفتم، دوشنبه هفته بعد، یعنی‌ ۲/۴/۸۸ برای دیدن دوستی‌ و انجام کارهای ویزایم به کنسولگری ایتالیا واقع در خیابان مهیار رفتم. در سر خیابان منزلمان کسی‌ از درون یک سمند مشکی‌ گفت اقا ببخشید! جلو رفتم و شخص دیگری دست مرا از پشت پیچاند و چشم بند و دستبند به چشمم زد و دایم سرم را به زیر صندلی‌ فشار میداد. بازداشتم برایم خیلی‌ غیر مترقبه نبود.۴۰ دقیقه‌ای شد تا وارد محلی شدیم که دیگر صدای ماشین نمی‌آمد، پیاده‌ام کردند و به درون سالنی انداختند. ترس به جانم مستولی شده بود و باخودم دایم مرور میکردم که چه چیزهای در هنگام بازجویی بگویم. نمیدانام خوابم برد یا نه اما صدای ضجه زنی‌ را می‌شنیدم که جیغ میزد، به غیرتم برخورد و با صدای آرام اعتراض کردم که نکن، نزن، که کم کم صدای دیگران هم به گوشم رسید که لب به اعتراض گشودند. ناگهان کسی‌ گفت تنبیه عمومی‌! لباسمان را به زور از تنمان در آوردند، و چنان زدندمان که آه از نهادمان برمیخاست، وقتی‌ ضارب مرا میزد یا حسین یا حسین میکرد و یا زهرا یا زهرا میگفت. در یکی‌ از یا حسینها یک نفر گفت میرحسین، ضارب گفت میرحسین؟ الان نشانتان میدهم، صدای دری آمد و پس از آن قومی به ما حمل کردند که نمیدانم در باب وحشیگریشان چه بگویم... دوباره مرا به همناجای قبلی‌ بردند، دستبندمان را به جلو زدند و کمی‌ نون و کمی‌ سیبزمینی به ما دادند و آبی که طعم لجن میداد. در این روز و دو روز بعد مارا مثل روز اول نزدند، فقط راه میرفتند فحشمان میدادند. هم به خودمان و هم به مادر و خواهرمان و به موسوی و کروبی و خاتمی. و اعدام ساختگی روز چهارم. در حالی‌ که برای اعدام مارا به خط میکردند من اعتراض کردم که اگر می‌خواهید اعدام کنید عدم کنید این بازی‌‌ها چیه؟! که کسی‌ با لگد چنان به شکمم زد که زمین خوردم، و دایم به شکمم زد که طعم خون را در دهانم حس می‌کردم و به کسی‌ گفت ببر حامله اش کن تا دیگه از این گه‌ها نخورد. نمیدانم از این به بعد را چگونه شرح دهم چون قلبم درد می‌گیرد. مرا کشان کشان در حالی‌ که گرمای خون را بر شکمم حس می‌کردم بجایی برد و دستانم را به دیوار بست و همینطور پاهایم را و شورتم را درورد و نمیدانام با آلتش این کارا کرد یا چیز دیگر، آن لحظه هیچ چیز نمی‌فهمیدم. فکر می‌کنم بیهوش شدم. زمانی‌ که بهوش آمدم خود را در جایی شبیه درمانگاه یافتم. سوزش و درد شدید مقعدی داشتم. چشمانم باز بود و هم میدیدم سرم به دستم است و هم یک کیسه خون به دست دیگرم با دستبندی زنجیر دار به تخت بسته شده بود.

ابراهیم شریفی:
رضا تو میدونی من برای چی‌ این نامه‌ رو به توام دادم، بخاطر اینکه زمانی‌ که به کروبی مراجعه کردم اگر به هر دلیلی‌ اتفاقی‌ برای من یا کروبی افتاد یه نفر خارج از ایران از این موضوع باخبر باشه،و اون کسیه که کارش سالها این بوده و در این زمینه کار کرده.

رضا علامه زاده:
چند روز بعد نامه‌ای به من نوشت که در اون اشاره کرد به نامه‌ای که به کروبی نوشته و عین اون نامه‌ رو هم برای من ارسال کرد. در نامه من نوشته: سلام این نامه‌ رو برای آقای کروبی نوشتم برای اینکه ایشان بتوانند منو از دست قاضی مرتضوی که دادستان تهران است نجات دهند. ممکن است فردا در سایت اعتماد ملی چاپ شود، که البته چاپ شد، ببینید کارم به کجا رسیده که امروز به دنبال سیانور میگشتم تا اگر یه وقت دستگیر شدم سناریوشان را خراب کنم.

ابراهیم شریفی:
بارها به خودکشی‌ فکر کردم اما احقاق حقوقمم و ظلمی که به دیگران میرفت که نمیتونستم از اون جلوگیری کنم اذیتم می‌کنه، من قربانی عملی‌ شدم که خیلی وقته انجام می‌شه.

رضا علامه زاده:
در جوابش نوشتم نامه‌ات را خواندم و باز هم سخت دلگیر شدم. بیش از همه برای اینکه حرف از خودکشی‌ میزنی‌، بردار من تو که گناهی‌ مرتکب نشدی که بخواهی خودت را از بین ببری. میدانم فشارهای روی تو بیش از حد است، اما زمان هم در حال گذر است و هیچ دارویی بهتر از گذشته زمان نیست. خیال نکن دارم نصیحتت می‌کنم، از تجربه ام حرف میزنم. مشکلی‌ که امروز هست فردا حل شدنیست، من این نامه هایت را نگاه میدارم تا هروقت موافق بودی یا ضرورتی یافت منتشرش کنم،نه برای بی‌ ابروی متجاوزین چون آنها اصلا آبروی ندارند، بلکه برای کمک به تو چون دست بازجوها را برای فشار بیشتر میبندد.

ابراهیم شریفی:
آقای
علامه زاده شرایط منو شما میدونید. من وضعیتم چطوره، نمی‌دونم که دیگه چی‌ بگم، اما ازت می‌خوام که به خاطر خطری که بچه هایی که توی ایران هستن رو تهدید می‌کنه، زحمتی بکش و نذار دست اینا بدون هیچ قید و بندی به این آدما باز بشه!